مسعود ع ح :: 86/10/20:: 10:47 عصر
چشمان چپ
دهقان پیر،با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
گفت: چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
مسعود ع ح :: 86/10/19:: 12:0 صبح
- صبح که بیدار شدم گفتم امروز یکی از بدترین روز ای زندگی منه
- شب خواب می بینی تو با یکی از سران مملکت با جکی چان اونم تو مرده شور خونه دارین ناهار می خورین....خدا به داد برسه
- از اول صبح ناراحت و گرفته...الکی خودمو به یخ شکستن مشغول کردم
- تا اینکه یه سی دی دیدم...سی دی فیتیله
- یه چیز گفت روزم عوض شد....دنیا محل گذر ه....
-بعد از اون زورکی هم شده لبخند زدم همینطوری پشت سر هم اتفاق خوب افتاد
- اولیش تعویق زمان کنکور ارشد
- بقیه اش هم فعلا نمی گم.
- ختم اون هم با یه دور هم بودن خونه عمو تموم شد.
-خدا شکرت که حول حالی الی احسن حال
مسعود ع ح :: 86/10/18:: 10:49 صبح
تو این سرمای زمستون تو این برف و بارون ...پرنده ها رو فراموش نکنیم
یه رسم خوبیه تو یزد که هر وقت برف بیاد به شکرانه برف اومدن هر خونه یه ظرفی بر میداره هر چی دمه دستشه...برنجی گندمی خورده نونی می ریزه تو اون و می زاره تو برف ...که پرنده ها تو سرما و برف گرسنه نمونن
راستی یه چیز دیگه تو مصرف
مسعود ع ح :: 86/10/16:: 8:3 صبح
کوهنورد
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
مسعود ع ح :: 86/10/15:: 10:30 عصر
میگن هر کاری با بسم الله شروع نشه درست انجام نمیشه پس بسم الله
سلام این اولیش بود و اگه خدا بخواد و توفیقی باشه آخریش نیست
یه چند شبه که هوا بد جور ابریه ولی حیف که بارون یا برف نمیاد
دیروز داشتم با خودم می گفتم ابر هست رطوبت هست سرما هست چرا پس بارون برف نیست
به این نتیجه رسیدم خواست خدا نیست.
یه چند وقته خودم از خودم تعجب می کنم که چرا اینطوری شدم
یهم خوشحال و سر حال یهو هم می بینی عصبانی و ناراحت....
تو این چند روز یزد یه حال و هوا دیگه داشت.دلیلشم حتما تو اخبار دیدن و شنیدین
معمولا پست اول به معرفی صاحب و خود وبلاگ می پردازه
من مسعود دانشجو سال آخر هستم. ترجیح می دم در همین حد باشه آشنایی با من
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست, شاید آن خنده که امروز دریغش کردی، آخرین فرصت همراهی ماست(این اولین کپی پیست وبلاگ بود)
این وبلاگ رو هم درست کردم برای اینکه وقتی که یه چیزی به ذهنم میاد اونو به همه عرضه کنم.البته اگه قابل باشه.
فکر کنم همین اندازه واسه پست اول کافی باشه
فعلا یا علی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ